ولی من از هیچکاری نکردن لذت میبرم. از نشستن و نگاه کردن. نگاه کردن و فکر کردن. نگاه کردن و کتاب خوندن. از دیدن لذت میبرم. از نشستن پشت پنجرهها و دیدن هرچی که از پشتشون میشه دید، هرچیزی که طبیعت و شهر نشونم میدن. وقتی توی اتوبوس میشینم و پنجرهها رو باز میکنم، کتاب روی پام میذارم و هر از گاه از بین خطوط سرم رو میگردونم تا تصاویر گذرا از کنارم رو نگاه کنم. خیلی وقتها آرامش رو اینطوری پیدا میکنم و تمام مدت لبخند میزنم.
مثل این می مونه که دارم سقوط می کنم. از بالای آسمون یک دنیا شروع به افتادن می کنم و به زمین می خورم اما ازش رد می شم و دوباره از یک آسمون دیگه سقوط می کنم و به زمین برخورد می کنم و از یک دنیای دیگه شروع به افتادن می کنم و . . دنیاها ، مکان ها، زمان ها رد می شن اما سقوط همچنان ادامه داره.
صحنهی بدن سرد و بیجون باباکلاهی زیر چادر وسط خونه، به دست و پاهاش نگاه میکردم و نمیتونستم باور کنم چند روز پیش همین دست و پا رو با روغن ماساژ داده بودم، عمو که توی راهرو یک دفعه کنار دیوار سر خورد و زیر گریه زد، وقتی بابا رو دیدم و بغلش کردم و بدنش با هق هق بالا پایین میرفت، آواز سوگواری سوزداری که عمه به زبان گیلکی میخوند، بابا که تا حالا اینطوری گریه کردنش رو ندیده بودم و کاور رو باز میکرد تا بدن باباش رو توی کاور بذاره، وقتی که برانکارد رو از روی زمین بلند کردن و انگار چیزی از وجود همه کنده شد، عموها که گریه میکردن و جسد رو توی قبر میذاشتن، همه دست راستمون رو بالا گرفتیم تا شهادت بدیم، وقتی توی چند دقیقه خاک همهجا رو پر کرد و چیزی جز یه سنگ با شماره قطعه و ردیف باقی نمونده بود و دستهی بزرگی از پرندهها توی آبی آسمون چرخ میزدن.
رفتم روی سکوی جلوی اتوبوس BRT نشستم. به جاده و درختها و ماشینها نگاه کردم. آهنگ گوش دادم و چشمهای اشکیم گریه کردن. اما خاکستری غرق نشد.
روی پلهبرقی که به سمت پایین میرفت ایستادم. سقف بالا میومد و من پایین تر میرفتم. از سرم رد شد و توی سفیدی غرق شدم.
کنار خط زرد کنار مترو راه رفتم و مسیر رو تا درون تونل ادامه دادم. ادامه دادم و تاریکی غرقم کرد.
به این فکر میکنم که چطوری میتونم همهی اینها رو خالی کنم؟ اصلا ممکنه؟ شاید اگر بهم یه اتاق عایق صدا بدن تا پشت گردنم رو چنگ بندازم، با رنگ سیاه تمام بدنم رو رنگ کنم و بعد تمام وسایل توش رو بشکنم و جیغ بزنم و گریه کنم، بعد به سمت بیرون بدوم و خودم رو توی رودخونه پرت کنم.
خندیدن میکا، انگشتهای کوچیک حانه، موهای نرم نرگس، کتابخوندن سارا، انگشتر پری، گردنبند زهرا، موهای بنفش فاطمه، نگاه مریم، گیرهسرهای مدی و. . این فهرست ادامه داره. صداها توی ذهنم پخش میشن و تصاویر پشت سرهم از پیش چشمم عبور میکنن.
خنده و گریه.
پابیز تموم شد؟
چیزی نمونده.
الان ساعت 7 و 40 دقیقه صبحه و من توی پلههای اضطراری طبقه هشتم ساختمون خوارزمی دانشگاه ایستادم. حرکت نور گرم خورشید روی درختها و ساختمونها رو توی این روز سرد آلوده نگاه میکنم و جذاب تر از همه؟ 17 تا طوطی سبز خوشرنگ روی بالاترین شاخههای درخت چنار جلوی ساختمون نشستن و حموم آفتاب میگیرن. هرازگاه پرهاشون رو مرتب میکنن و با هم دیگه صحبت میکنن.
پنج شنبه - پنج دی 98
بهم گفتی راهی پیدا میکنی تا باهم از این هزارتو نجات پیدا کنیم. وقتی تنهایی ازش بیرون رفتی، من هم تمام راه اومده رو به مرکز هزارتو برگشتم. حالا همه هزارتو متعلق به منه و هرکسی که درونش قدم بگذاره، تا ابد بین پیچ و خمهاش رها میشه.
- این واسه اینه که یه بخشی از وجودت عمیقا از من متنفره و می خواد بهم آسیب بزنه چون من قبلا بهت آسیب زدم. وقتی کنار منی رنج می بری ولی در عین حال اصلا تو شخصیتت نیست که به خاطر خودت بهم حمله کنی.
+ولی من ازت متنفر نیستم.
- شاید بهتره باشی.
میرای دیروز ازم پرسید که دنیات چه رنگیه؟ مطمئن نبودم. تک رنگ نبود، اما وسط دنیام وایساده بودم و نمی تونستم ببینم چه رنگیه. بهش گفتم طیف آبی-بنفش. جواب داد: پس به خاطر همینه که دنیات رو دوست دارم. دنیای من آبیه، به رنگ غم.
امروز وقتی داشتم با گوشی باتری خالی کرده و چتر رنگین کمونیم برای خودم زیر بارون این طرف اون طرف می گشتم، به این نتیجه رسیدم که دنیام آبی نبود، بنفش هم. دنیام سیاه بود. سفید بود. خاکستری بود.
با سدریک سریال Peaky Blinders می بینم و بعد از هر سه قسمت میشینیم درباره اش گپ میزنیم. یک سکانسی توی قسمت دومِ فصل اول هست که خیلی برامون جالب بود. دوست داشتم مکالمه مون و توضبح سکانس رو اینجا بذارم. اسپویل نداره، سکانسی نیست که دونستنش به مسیر داستان ضربه بزنه.
ادامه مطلبدیشب چند دقیقه با بابا Video Call داشتیم. با اینکه ماسک نصف صورتش رو پوشونده بود، خستگی از همه جاش میبارید. خیلی پیش نمیومد بابا رو اینقدر خسته ببینی اما این چند روز داشتن فشارشون رو بیشتر می کردن و بابا هم قرار نبود روز به روز جوون تر بشه. گفت: "اینقدر دست هامون رو شستیم، خشک شدن. خیلی شلوغه. امروز دوتا مورد به احتمال قوی کرونایی داشتیم و یک راست فرستادیمشون تا تست بدن." نگرانش بودم، خیلی. مامان هم فکر می کرد اگر داد بزنه، صدا بیشتر میرسه اما در واقع مشکل از کندی اینترنت بابا بود. اصرار می کرد که "بسه دیگه بیا خونه." و من فکر کردم تازه اولشه، اوضاع از این بدتر بشه، چی میشه؟ بهم گفت: "مامانت گفته سرفه می کنی." گفتم: "چیزی نیست، همون حالتای آلرژی رو دارم." "فلان دارو می خوری؟" در حالی که سعی می کردم از کادر خارج شم، گفتم" "نه. " بعد هم سرسری اضافه کردم که از فردا می خورم. یه کم که گذشت، قطع کرد. احتمالا مریض بعدی اومده بود.
نیمه شب مامان که نمی تونست دیگه روی پاهاش بایسته، بیدارم کرد تا گوشیم رو بهش بدم. خونده بودم که اگر توی زمان عمیقی از خوابت بیدار بشی و بعد از یه مدت دوباره بخوابی، احتمال دیدن خواب شفاف زیاده. چند وقته داریم با کِن تلاش می کنیم تا به خواب هم دیگه بریم. موفق نشدیم. رو به تمرین خواب شفاف و تولتک ها آوردیم. می خواستم شروع کنم به گفتن "میخوام خواب شفاف ببینم." که فکرهای دیگه ای به ذهنم هجوم آوردن. نمی دونم چقدر گذشت، اما با نوری که از پنجره ی اتاق روبه رو از زیر در اتاقم روی فرش پخش می شد، حدس زدم نزدیک طلوع باشه. تمام اون مدت رو بی صدا گریه کرده بودم، زیر پتو جمع شده بودم، به موها و پهلوهام چنگ زده بودم و ذکر می گفتم. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون.خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. دست هام رو مثل مسیحی ها به هم قلاب کرده بودم و التماس می کردم. وقتی دیگه کاری از دستت بر نمیاد، به هر چیزی چنگ می زنی. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. با سردرد و چشم های خسته خوابم برد. تلفیقی از سریالی که تازگی دیده بودم و اتفاقات اخیر بود. سو قصد، قتل، تیغ و خون، سیاهی، سیاهی، سیاهی. داشتم فرار می کردم که اختیار خواب دستم اومد. سعی کردم توی خواب فرار کنم اما نتونسته بودم. سعی کردم خودمو بیدار کنم و بیدار شدم. شروع کردم از پله ها پایین دویدن، در حیاط رو باز کردم و عرض کوچه رو رد کردم تا توی خونه ی رو به رو. فهمیدم بیدار نشدم. اینجا خونه ای بود که دوازده سال پیش زندگی می کردیم. خودمو بیدار کردم. بدنم کوفته بود و چشمام پف کرده. انگار نفسم توی گلوم گیر کرده بود. پتو و بالشم رو کشیدم روی سرم، از تاریکی اتاق بیرون رفتم و توی نور سفید پذیرایی دراز کشیدم. مامان گفت تب بابا پایین نمیاد. حال و هوای خواب تا یک ساعت بعدش نرفت. آخر خواب آگاه شده بودم اما پیشرفت نبود؛ زمان هایی که کابوس می بینم یا خواب با مکان، شخصیت ها و موضوع های تکراری می بینم، متوجه میشم و خودمو بیدار می کنم؛ وقتی که می دونم قرار نیست اتفاق خوشایندی برام بیفته. دلیلش هم مشخصه، چون هنوز نتونستم توتِمم رو انتخاب کنم و باهاش واقعیت و خواب رو از هم تمیز بدم. وقتی بهش فکر می کنم، یه حلقه ی قدیمی به ذهنم میاد. حلقه ی سیاه، براق و نازکی که عادت داشتم همیشه دستم کنم اما سال قبل گمش کرده بودم. تا وقتی نتونم چیز دیگه ای که برام بار معنایی خاصی داشته باشه پیدا کنم، قرار نیست خواب شفاف ببینم. تا اون موقع مجبورم به دویدن و فرار کردن توی خواب هام ادامه بدم.
توی ساختمون نیمه متروک یه کارخونه قدیمی بین یه دستگاه بزرگ و دیوار پنهان شده بودم، خیس و کثیف. پاهام درد گرفته بود و پشتم به دیوار خشن کشیده میشد. بند انگشتهام درد گرفته بود اما نمیتونستم از فشار روی اسلحهی دستم کم کنم، نمیتونستم ثانیهای از خودم جداش کنم. سقف کارخونه بعضی جاها ریخته بود و با ایرانیت و پلاستیک سوراخ ها رو پوشونده بودن. بارون محکم روی اونها میخورد و گاهی قطرههای درشت آب از فاصلهی زیاد روی ف زنگ زدهی ماشین آلات میافتاد و صدای بلندش توی محیط میپیچید. دو روز بود که نخوابیده بودم و تا چشمهام از صدای ممتد بارون گرم میشد، صدایی شبیه به شلیک گلوله توی گوشم زنگ میزد و هوشیار میشدم در صورتی که اونجا چیزی جز من مچاله شده و قطرات آب نبود.
Laputa Castle in the sky
توی افسانه ها از شهری اسم برده شده به اسم لاپوتا، شهری که توی آسمون معلقه. دختری به اسم شیتا، وارث گردنبندی با سنگ آبیه که راه رسیدن به قلعهی لاپوتا رو نشون میده. یک گروه به سرپرستی یه آدم خاص که ارتش رو هم با خودش داره و گروهی از های هوایی، دنبال اون گردنبند هستن تا به گنج توی لاپوتا برسن. دختر از دست اونها فرار میکنه و از آسمون پایین میوفته. گردنبند اون رو از افتادن حفظ میکنه اما بیهوش میشه و پسر بچه ای به اسم پازو که توی معدن کار میکنه، دختر رو به خونه میبره. پدر پازو یک عکاس و ماجراجو بوده که وقتی به اسمون پرواز کرده، وسط یک طوفان هوایی لاپوتا رو میبینه و ازش عکس میگیره. اما هیچ کدوم از مردم اون رو باور نمیکنن. پازو به خاطر رویای پدرش، پیدا کردن لاپوتا، دنبال شیتا میره و سعی میکنه فراریش بده. اما اونها توسط گروه خاص دستگیر میشن و شیتا باید وردی رو به یاد بیاره که راهنما رو فعال میکنه.
لاپوتا، جزیره ایه که به وسیله ی مغناطیس توی هوا معلقه و توی داستان های گالیور ازش یاد شده. اولین چیزی که به ذهنم میرسه، باغهای معلق بابل ئه. این تعلق خاطر میازاکی به بینالنهرین و سرزمین های اطراف واقعا ستودنیه. همونطور که اسم استودیو رو جیبلی گذاشتن، بادی که از سمت مدیترانه میوزه.
چیزهایی که توی این سه تا انیمه دیدم، کاملا اِلمانهای کارهای مشهورتر میازاکی رو دارن. شهر اشباح، مونونوکه و هاول. انگار که بخواد این المانهای فوق العاده رو با موسیقی متن خاص یکجا جمع کنه و توی داستان جدیدی ارائه بده تا کاملا بدرخشه.
Nausicaä of the Valley of the Wind
این انیمیشن برگزیدهی سازمان حفاظت محیط زیسته.
هزار سال از سقوط جامعهی صنعتی میگذره. سموم و الودگیهایی که انسانها ساختن، وارد جنگلها شد. ات جهش یافته شدن و درختها و گیاهان تغییر کردن. سم توی هوا جریان پیدا کرد و تمدن بشری کوچیک شد و به هرجایی که میتونست فرار کرد.
توی دهکدهای که به خاطر طبیعت خاصش از شیوع سم مصون مونده بود، دختری به اسم نااوشیکا هست. این دختر شاهزاده ی دهکده ی باده. نااوشیکا با همه فرق میکنه. اون جنگل سمی و ات رو درک میکنه و سعی میکنه به راز جنگل و سم ها پی ببره.
یک شب هواپیمای یه تمدن دیگه به اسم تولکی، در حال سوختن اونجا به کوه میخوره. مردم درون هواپیما میمیرن اما اتی که روی هواپیما بودن، سم رو توی دهکده پخش میکنن. و اونجا نطفهی خیلی بزرگی پیدا میکنن که تولکیها داشتن حمل میکردن. اون نطفهی یکی از هیولاهای جنگجوی هزار سال پیشه که زیر خاک مدفون شده بود. روز بعدش، توکلیها با هواپیماهای بزرگشون برای پس گرفتن جنگجو به دهکده حمله میکنن و شاهزاده رو گروگان میگیرن. اونها میخوان جنگلهارو به آتش بکشن.
از این داستان، میتونیم شاهد شروع موسیقی متن های فوقالعاده ی کارهای میازاکی باشیم. و نسبت به انیمیشن قلعه کاگلیوسترو، سطح گرافیک کار پیشرفت محسوسی کرده. این انیمه رو میازاکی از روی مانگایی که به همین نام منتشر کرده، ساخته.
یکی از چیزهایی که ساختههای میازاکی رو متمایز میکنن، اهمیت به دخترها و زنهای قدرتمنده.
خیلی سال پیش، زمانی که تازه تمدن های بشری داشت شکل میگرفت، زمانی که اولین مجسمه های گلی ساخته میشدن و مردم شکار می کردن و تازه به کشاورزی رو آورده بودن، زن سالاری و مادر سالاری وجود داشت. زن عنصر زایش، مادر زمین و طبیعت بود. به عنوان الهه پرستش میشد و برای همین مجسمههای گلی الههها از اون زمان به جا مونده. زن باارزش و قدرتمند بود. به زن ها ایمان داشتن به خاطر قدرت روحی و شخصیتشون. به خاطر ویژگی خاصی که میتونستن باهاش خلق کنن، زندگی ببخشن، متولد کنن، مثل طبیعت.
با پیشرفت علم، زن جایگاهش رو از دست داد و بشر فراموش کرد.
کارهای میازاکی، از عمق افسانهها و گذشتهی ما سر بر میارن. از عمق باور به زن ها و قدرت شون. اهمیت و ارزشی که دارن. کارهایی که فقط از دستهای اونها ساخته است، کارهایی که فقط از قلب و احساس اونها برمیاد. به همین خاطر متمایز و قابل ستایش ان.
Lupin III: The Castle of Cagliostro
لوپن و رفیقش های حرفهای ان، بعد از اینکه میفهمن پولهایی که از خزانهی کازینوی بزرگ یدن تقلبی بوده، با یه تعقیب و گریز مواجه میشن. دختری با لباس سفید در حال فرار از ماشینی پر از آدمهای مسلح. دختری که معلوم میشه یه راز بزرگ پشت خاندانی داره که خونشون توی رگهاشه، خاندانی باستانی با علامت کاپریکورن. شخصی که دنبال دختره اس، میخواد دختر رو تصاحب کنه و راز اون خاندان رو بفهمه، رازی که اونو به قدرت میرسونه. توی حکایت ها اومده که این خانواده گنج بزرگی رو پنهان کرده. اما لوپن تصمیم گرفته این بار کمی خوبی باشه و به کمک دختری بره که ربط به گذشتهاش داره.
داستان حالت موش و گربه داره. دائما لوپن توسط پلیس و کسی که میخواد دختر رو به دنبال میشه. با همون حرکت های بامزه و خلاف قوانین فیزیک که توی انیمیشنهای قدیمی میبینیم. مثل همه کارهای میازاکی(جیبلی)، تلفیقی از مدرنیته و صنعتگرایی با بافت قدیمی و افسانهها داریم و در کنار اونها سادگی و زیبایی طبیعت. داستان لوپن از روی یک سری مانگا به همین اسم ساخته شده.
20 روز با انیمه های میازاکی و استودیو جیبلی:
جمعه ~ لوپن سوم: قلعه کاگلیوسترو
شنبه ~ ناوسیکا از درهی باد
یکشنبه ~ لاپوتا قلعهای در آسمان
دوشنبه ~ همسایه من توتورو
سهشنبه ~ مدفن کرمهای شبتاب
چهارشنبه ~ سرویس تحویل کیکی
پنجشنبه ~ پورکو روسو
جمعه ~ پوم پوکو
شنبه ~ نجوای قلب
یکشنبه ~ شاهزاده مونونوکه
دوشنبه ~ شهر اشباح
سهشنبه ~ بازگشت گربه
چهارشنبه ~ قصر متحرک هاول
پنجشنبه ~ حکایت دریای زمین
جمعه ~ پونیو روی صخره کنار دریا
شنبه ~ دنیای اسرارآمیز آریتی
یکشنبه ~ برفراز تپه شقایق
دوشنبه ~ باد وزیدن گرفته
سهشنبه ~ داستان شاهزاده خانم کاگویا
چهارشنبه ~ وقتی مارنی آنجا بود
من این چالش رو قبلا هم انجام دادم توی چنل. اما نتونستم تمومش کنم. امسال قصد دارم از اول تا بیستم فروردین یه مروری روش داشته باشم. شاید همه شون رو نبینم اما لیست رو تموم میکنم. توی عدن هم لیست رو گذاشتم تا هرکس دوست داشت ببینه و اونجا دربارهاش گپ بزنیم. شما هم میتونین شرکت کنین. با کلش همراه بشین یا از هرجا خواستین شروع کنین. ;)
پ. ن: لیست به ترتیب تاریخ انتشاره.
درباره این سایت